داستان اول
قهرمان داستان یک فرد قدرتمند و متخصص بود، همون چیزی که از یک قهرمان واقعی انتظار میره. همه جا اول شده بود، همه جا برنده بود. مردم شهر میگفتند که از اول برنده به دنیا اومده، وگرنه که نمیشه آدمیزاد همیشه برنده باشه. عالی بودن هم حد و اندازهای داره. قهرمان داستان افتخار پشت افتخار کسب میکرد. همهی مردم شهر حسرت زندگی و دستاوردهای اونو داشتند. خودش هم کمکم داشت این نمایش رو باور میکرد. طور دیگهای راه میرفت، با لحن خاصی صحبت میکرد، بالاخره آدم مهمیشده بود، تعظیمها و تعریفها بود که به سمتش روانه بود.
اما از درون، چیزی درون قهرمان داستان ما شکسته بود. خسته از این همه دویدن بیحاصل، دویدن به دنبال جبران احساس امنیتی که نداشت، که از زمان کودکی وجودش رو پر کرده بود. به دنبال پر کردن این فقدان، سعی داشت تبدیل به چیزی بشه که دیگران دوستش داشته باشند، که مهم به نظر برسه. جبران حس دوستداشتهشدنی که از ابتدای زندگی -به اندازهی کافی- دریافت نکرده بود. به دنبال توجهی پایدار و احساس شایستگیای که قهرمان داستان رو از این حال درونی رهایی ببخشه. چقدر میتونست به دویدن ادامه بده؟ تا کجا باید میدوید؟ و چه زمانی قرار بود تلف بشه؟ آیا در ادامهی زندگیش این شانس وجود داشت که از دویدن بایسته، کمیتأمل کنه و انگیزهی این دویدنها رو بررسی کنه؟ جرأت چنین مواجههای رو با درون خودش داشت؟
داستان دوم
قهرمان داستان دریایی از دانایی بود، میتونست آدمها رو به نگاهی بشناسه، موضوعات رو بهتر از هر کسی میفهمید. علامهی دهری که انگار به دنبال چیزی نیست. به نظر قدرتمند میرسید، کلامیتیز و نگاهی گیرا داشت. حرفهاش دیگران رو به راحتی تحت تأثیر قرار میداد. در عین حال، چیزی نداشت، کار به خصوصی نمیکرد به جز حرف زدن. از نظر مردم شهر مشکوک به نظر میرسید. عدهای میگفتند که از اول بازنده به دنیا اومده، وگرنه مگه میشه این همه استعداد و این همه بطالت؟ مردم شهر به اندازهی کافی دقت نمیکردند. کسی که چیزهای زیادی میدونه، میتونه در مواردی حتی تظاهر به دانایی کنه. آدمهای جزئینگر و دقیق همونطور که دروغها رو خوب تشخیص میدن، میتونند دروغگوهای حرفهای و قدرتمندی هم باشند. یک دروغگوی خوب، اغلب بر مدار راستگویی و حقیقت حرکت میکنه، تظاهر زیادی به رکگویی و بیپردهگویی داره. دروغگویی در ظریفترین شکل ممکن انجام میشه، طوری که هیچکس از دروغ بودنش خبردار نشه.
قهرمان داستان مسخره شده بود. مسخره شدن منجر به زندگیِ همراه با شرم میشه. شرم نسبت به خود، نسبت به بودن و وادار شدن به تظاهر برای چیزی دیگر بودن، انفصال از خود. وقتی یک دروغ از طرف دیگران باور و تأیید بشه، این احتمال هست که توسط خودِ فرد هم به باوری بنیادین تبدیل بشه. لحظات نادری که به زندگی خودش صادقانه نگاه میکرد، اداها و اطوارهای خودش رو بیش از پیش بیمعنا میدید. همهی جاهایی که خودش رو بهتر از دیگران دیده بود یا نسبت به دیگران احساسی از جنس غرور روا داشته بود، پیش چشمش قطار میشد و به شکل دردناکی بیجا و بیمعنا به نظر میرسید؛ زننده. چطور میتونست خودش رو از شر این توهم دانایی نجات بده؟
داستان سوم
قهرمان این داستان، راوی دو داستان قبلی بود که قهرمان داستان اول و دوم رو از یک جنس آفریده بود. اولی ناتوان از ایستادن، پیوسته مشغول تاختن برای پیدا کردن چیزی که جز از درون حاصل نمیشد، دومیناتوان از حرکت کردن، تسلیمِ ترسِ آغاز کردن. هر دو با ترس روبهرو بودند، اما به شکلی متفاوت، در مراحلی متفاوت. راوی باید در مورد قهرمانهاش تصمیم میگرفت - بنابر این فرض عجیب و شکننده که ما به شکلی راستین تصمیمگیرندهی زندگی خودمان هستیم- که زندگیشون رو حول مسخره نبودن یا شایسته بودن پیکربندی کنه. اما نمیتونست، تحمل چنین داستانهایی رو نداشت.
ایدهی جایگزین، پاک کردن دو داستان اول بود و بیخیال نوشتنِ داستانِ سوم شدن. بیخیال تحلیلهای بیسر و ته. هزار تا راه دیگه هم بود، ولی هیچکدوم راه نبود. تنها ابرازهای متفاوتی از ناتوانی بود. قهرمانها از قهرمان بودن خستهاند، برای هر کاری دیر شده و راوی فکر میکنه شاید بهتر باشه خودش رو برای همیشه قایم کنه. این پایان داستان بود. دوست داشت به کسی بگه که احساس میکنه افسردهست، خیلی بیشتر از اونکه بتونه در این مورد با کسی حرف بزنه.